۱۳۸۹ دی ۱۰, جمعه

شهرمن

شهرمن
وقتی همه چیز به تو تحمیل میشه چه حسی داری ؟ وقتی مجبوری به این خاطر از اون ها به تنهایی خودت پناه ببری چطور؟ 
روز وشب چه مزه ای داره وقتی قرار نیست به سمت یک اتفاق نو روز تا شب برات پیام آور شادی و تازگی باشه
بیرون از خونه درو دیوار به تو میگن فقط به سمت اون چه که باید بری برو اون چیزی نیست جز کار روزمره.
هیچ وقت افکار تازه خودت رو دنبال نکن , دنبال تازگی نباش هیچ چیز تازه وجود نداره و هیچ چیز چندین ساله عوض نشده ....

شهرمن , شهر مذهبی من با من ازاتفاق چند صد ساله چندین ساله حرف میزنه و من رو با این اتفاق بزرگ کرده و من رو گاهی به سمت نشانه اون اتفاق که همه دورش جمع میشن و به سر هم میزنن میبره و یاد آور میشه این اتفاق رو باید همیشه تازه نگه داری تا بتونی همیشه زندگی خوبی داشته باشی .

اینجا با زمزمه های این اعتقادات بزرگ میشی و از این دوران گذار میکنی بی هیچ خنده ای , تو یک مسلمان هستی باید بدونی چطور رفتارهای تو با قانون مذهبی اینجا مغایرت نداره .
تو میتونی با صدای اذان روح خودت رو صیقل بدی و آرامش پیدا کنی این رو تو بچگی به من گفتن, توخواسته هایی که از یک جامعه در این عصر داری باید با قوانین مذهبی اینجا همخوان و همسو باشه که اگه نباشه ممکنه فکرت منحرف باشه.

تو نباید برای رفع خستگی هر موسیقی گوش کنی...
تو نباید هر کتابی رو بخونی...
تو نباید این سوال رو بپرسی اگرچه مدتی هست تو رو مشغول کرده...
درو دیوار این شهر به من میگن و به من گفتن که مسیر تو راه دومی نداره,
فقط باید این راه رو بسازی...
بامداد 
دی ماه 89




هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر